پادشاه ممالک خطیم/صفحه مشق ما قلمرو ماست
موضوعات وبلاگ : هنری/حقوقی/روابط عمومی/طنز و حکایات عبرت آموز
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محمد قنواتی |

                      برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط محمد قنواتی |

در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است.
بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد. 
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند: پايش ( مونيتورينگ) خط بسته بندي با اشعه ايكس.

بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهيز گرديد. سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند. 

نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غيرمتخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد: تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطي خالي را باد از خط توليد دور کند.

                      *********************************************


ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق
کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.
وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.
وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.
پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.

مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر
بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته".

مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.

براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.

               ***************************************************

کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روزاتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد،کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد.
مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

            *****************************************************

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا
بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر".

طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, توسط محمد قنواتی |

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
 
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از
 
نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل
 
زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود،
 
 به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است
 
و دودی از آن به آسمان می رود.
 
متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد فریاد زد:
 
خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
 
 کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
 
 مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
 
 آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم. 

وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است.
 
ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد،
 
 ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد
 
 که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.

 


 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, توسط محمد قنواتی |

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups‌

قلعه بورگوین، فرانسه
یک قلعه و کلیسا گل سرسبد زمین‌های حاصل‌خیز شهرستان کوت‌دور از نواحی بورگوین در فرانسه است.

                 برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, توسط محمد قنواتی |

              برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط محمد قنواتی |

چشم اندازهای زیبا

                     برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, توسط محمد قنواتی |

فرا رسیدن سال 1391 خورشیدی را به همه دوستان تبریک می گویم. ان شاالله سالی خوش توأم با سلامتی ، سعادت و سرافرازی را پیش رو داشته باشید . به همین مناسبت چند تصویر زیبای بهاری را به شما عزیزان تقدیم می کنم.

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

                    برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

                   برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 22 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

گروه اينترنتي پرشين استار | www.Persian-Star.org

                  برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 22 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

 

                  برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

زمانی کزروس به کورش کبیـــر گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کوروش کبیـــر : اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.

وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
.

نوشته شده در تاريخ شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

فهمــیده ام که یک زلزله ۷ ریشتری تمام مشکلات دیگر زندگی آدم را کم اهمیت می کند. ۲۸ ساله

فهمــیده ام که
 در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم.
 ۲۹ ساله

فهمــیده ام که
 هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری.
 ۱۲ ساله

فهمــیده ام که 
نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به زنت بگویی "دوستت دارم".
 ۶۱ ساله

فهمــیده ام که
 اگر عاشق انجام کاری باشم، آن را به نحو احسن انجام می دهم.
 ۴۸ ساله

فهمــیده ام که
 وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم.
 ۳۸ ساله

فهمــیده ام که
 می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند.
 ۲۰ ساله

فهمــیده ام که
 وقتی مامانم میگه "حالا باشه تا بعد" این یعنی "نه". 
۷ ساله

فهمــیده ام که
 من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم.
 ۴۲ ساله

فهمــیده ام که
 بیشتر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند.
 ۶۴ ساله

فهمــیده ام که
 وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند، من می ترسم.
 ۵ ساله

فهمــیده ام که
 اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک "زندگی خوب"حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند. 
۷۲ساله

فهمــیده ام که
 وقتی من خیلی عجله داشته باشم، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد.
 ۲۹ ساله

فهمــیده ام که
 بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام. 
۳۸ ساله

فهمــیده ام که
 مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل، رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه.
 ۳۴ ساله

فهمــیده ام که
 اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری، باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید.
 ۲۹ ساله

فهمــیده ام که
 باز کردن (نی زدن) در ساندیس از طرفی که نوشته "از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است.
 ۵۴ ساله

فهمــیده ام که
 عاشق نبودن گناه است. 
۳۱ساله

فهمــیده ام 
هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده. 
۴۶ ساله

فهمــیده ام
 مبارزه در زندگی برای خواسته هایت زیباست. اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند. 
۲۷ ساله

فهمــیده ام
 در فکر عوض کردن همسرم نباشم. خودمو عوض کنم و وفق بدم به موقعیت ها و مراحل مختلف زندگیم تا بتونم با بینش واضح زندگیم رو با خوشحالى و سرور ادامه بدم. 
۴۲ ساله

فهمــیده ام که
 وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد بلکه از آن رد می شود.
 ۵۰ ساله

فهمــیده ام
 هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بی منت.
 ۳۵ ساله

فهمــیده ام
 برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی باید بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی. 
۳۶ ساله

فهمــیده ام 
سخت ترین کار دنیا شناخت انسانهاست و نمی توانی به شناخت تقریبی که از یک فرد چند لحظه قبل داشته ای ۱۰۰% اطمینان و اعتماد کنی.
 ۳۱ ساله

فهمیده ام که
 ظرف های تو خالی بیشتر صدا دارند.
 ۲۱ ساله

فهمیده ام که
 به خود بیاندیشم و فکر کسی نباشم چون کسی به فکر من نیست.
 ۲۵ ساله

فهمیده ام که
 هرآنچه را که می اندیشیم روزی به حقیقت میرسد پس مثبت بیندیشید.
 27 ساله

فهمیده ام 
چیزهایی که برایم بی اهمیت هستند همیشه دردسرساز می شوند.
 ۱۳ساله

فهمیده ام برای به خطا نرفتن باید عاشق بود. عاشق خدا. عشق تنها چیزیه که اجازه نمیده خلاف نظر معشوق کاری انجام بدیم. ۲۷ساله

منبع: پرشین استار


نوشته شده در تاريخ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

Hamtaraneh.com

                  برای ديدن سایر تبلیغ های زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

SaliJooN.Info - گروه اینترنتی سالیجون

SaliJooN.Info - گروه اینترنتی سالیجون

SaliJooN.Info - گروه اینترنتی سالیجون

                            برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

در اوزاکای ژاپن، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت.
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد.
قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.
این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.

نوشته شده در تاريخ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به اینکار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّرالدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید، به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم...
و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد.
یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد.
روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است.
ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند.
شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم.
شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است.
آنوقت رضاشاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت: "در این مملکت یک مرد واقعی داریم آنهم خانم فخرالدّوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است"

 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

عکس های جذاب و دیدنی از شکار لحظه ها (6)

                         برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ  یک ندانست.
 تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
 پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
(۱۸۷۲)
 
لئو تولستوی

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 دی 1390برچسب:, توسط محمد قنواتی |

                         برای ديدن سایر تصاویر زیبا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب...